هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

مریم

و مریم بود که به جذبه ی خویشاوندی راستین و ایمان ناب و دل پر از نورش و زیبایی اهوراییش در خلوت عظیم و تنهایی جاوید آن موجود آسمانی راه یافت و نقش مقصود خداوند را از آفرینش هستی و خلقت انسان که عشق بود و آشنایی  نخستین بار به او نشان داد و او که "جلوه ها کرده بود رخش و دیده بود که ملک عشق نداشت" در این لحظه "عین آتش شد و از این غیرت بر مریم زد" و مریم همسر او گشت و پیوندعشقی شگفت که  درتصور آدمیان نمیگنجد آن دو را مجذوب یکدیگر کرد. 

........

و مریم بود که  روح القدس در صورت پرنده ای نامرئی خود را بر دامن او زد و مریم بود که کلمه (Le Verbe=کلمة الله ) را- همچون شهابی از نور که دل آسمان آنرا در خویش میگیرد- به جان خویش فرو کشید و از آن کلمه بار گرفت و آنرا در بستر پاک و مهربان روح خویش پرورد و با خون دل خویش طعامش داد و به آتش ایمان خویش گرمش داشت و به اشکهای زلال خویش شستشویش کرد و به دست لطیف دوست داشتن همسر آسمانیش نوازشش نمود و به لقمه لقمه ی جان شیرین خویش غذایش داد و به قطره قطره دل گداخته ی خویش شرابش نوشاند تا آن کلمه جان گرفت و رشد کرد و بر او اندام رویید و چهره نقش بست و به جنبش آمد و بفریاد آمد و فضای قدسی درون مادر را پر از خویش کرد حافظ ما از زبان او است که :

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

                              که من خموشم و او در فغان وغوغا است

(از آن به دیر مغانم عزیز میدارند)

                                  که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب

                             که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

افسوس چه کسی است در عالم که یارای فهمیدن این معانی زیبای پر از اعجاز را داشته باشد؟ عشق، ازدواج ، همسری ، فرزند، خانواده ، خویشاوندی، و زندگی مشترک در میان آدمیان چیست؟ بازی مسخره و آلوده ای که یکسویش حیوان است و یکسویش پول و در این قالبهای کثیف و تنگ و زشت و عفن، این قطره های زلال آسمانی را که از جنس خداست، قطره های مذاب به جان گداخته از آتش عشق است، ایمان مذاب است، اخلاص پاک ناب خدایی است چگونه میتوان ریخت؟ چه میشود؟ آه! چه شده است؟ میترسم.

تاریخ را نگاه کنید و تفسیرها را، تا ببینید که چه شده است؟ شرم آور است و ننگین آنچه از این قصه ای که عشق خدا و مریم و ازدواج آسمان و زمین و فرزند خدا و هماغوشی روح القدس و کلمه و دامان پاک مریم حکایت میکند.

من همیشه میپرسم که افسوس ! چرا این حادثه در زمین پدید آمد؟ چرا در میان این آدمیان؟ چرا مانند همیشه در عالم دیگر ، در آسمان ، در شهر خدا، در میان فرشتگان پاک ، در بهشت ، و لااقل در دنیای خدایان، اساطیر و جهان رب النوع ها ، الهه ها بر فراز قله ی پارناس رخ نداد؟ چرا در زمین؟ چرا در فلسطین؟ چرا در این رم آلوده ی پلید پست فهم آلوده وحشی و در روزگار قیصر، سزار... نرون! اینها چگونه این معانی را از درون این الفاظ مستعمل آلوده ی ناتوان میتوانند باز شناخت؟ چگونه؟ افسوس ! چرا در این دنیا؟

جانپاره مهتاب

مهتاب! 

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب! 

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش مسیحایی چشمهایت زنده میشوم 

مهتاب! 

با من 

 حرف بزن 

......... 

و چند تا کار جدید و قدیم دیگه...

بشنو از نی

نی؟

نه بانو !

بشنو از من

چون صدایت می کنم

از تمام با تو بودن ها شکایت می کنم

فحش و بد و بیراه؟

نه عزیز من!

نمی گویم -در غزلهایم رعایت می کنم

داد من از دست تهمت های توست

حتی به من

من که دنیا را به نامت می کنم

من که دینم دین هفتادو دو ملت می شده

گر بخواهی من مسلمانم دعایت می کنم

یا برای لحظه ای گیسوی تو

جان خود را

عاشقانه مثل مجنون ها فدایت میکنم

اصلا ببین

در قرن ماشین ها و آهن ها

بت پرستم

مثل هندوها خدایت می کنم...

بشنو از من

من؟

نه بانو-نه بانو!

بشنو از نی چون حکایت می کند 

........................................................ 

باز هم مداد مرا به فصل کودکی کشاند

به فصل آن دوچرخه های کاغذی

به شیطنت سر کلاس فارسی

گربه درخت را نشانه می رود ز ترس سگ

نادان ادب ندارد

چه حرفهای ساده ای

تمام فصل کودکی 

.......................................................

کمی شاید دلم با تو نمی سازد

و شاید هم کمی قدرت نمی داند

من از خاکستری هایت خوشم آمد

شدی آبی دلم آبی نمی خواهد

به نام تو غزل گفتم تو خندیدی

بدان دیگر خدا شاعر نمی سازد

ببین نقاش تو هستم

کمی آبی /کمی قرمز

دلم با تو... قلم با من نمی آید

دلم ابری ترین توده/ ولی اما

ولی با تو کمی باران نمی بارد

در آن صحنه که من از عشق خود گفتم

و گفتی کات/ کات

کسی عاشق نمی ماند

من از آن لحظه فهمیدم

دلت حافط/دلت سعدی نمی خواند

بیا مهرت

همان عاشق ..تمام من

کمی شاید دلم با تو نمی سازد

طلوع

....

دیشب شعرم را با طلایی گیسوانت دار زدم

و حسرت آمدنت را به انتظار نشستم

و زل زدم به آدمکی مست در عمق سیاهچاله صورت

که نقش امامزاده ای دور را در اوج اخلاص

به صلیب کشیده

که در شب قدر

تورات به سر گرفته 

ولبیک سر می دهد

 من شعرم را به پابوس ضریح مقدس چشمانت می فرستم

که ستاره بچیند

و نور بیاورد

....