هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

پرواز

یکی از بالهایم شکسته است
صدای تپش های قلب کوچکم به گوش می رسد
می خواهم پرواز کنم
از روی زمین بلند می شوم بالهایم را باز می کنم
کمی بالا بالا بالاتر
دیگر نمی توانم
دوباره باصورت به زمین می خورم
مدتی می شود که بالم زخمی و خونی شده است ومن طعم پرواز را نچشیده ام
نه یارای پروازم هست و نه تاب ماندن دارم
بی تاب و بیقرارم
صدای تپشهایم به گوش می رسد
اینچا چقدر آسمان شهرمان بی پرنده است
گویی همشهریانم فراموش کرده اند که دوبال برای پرواز دارند
وشاید بالشان شکسته است
این خیابان چه قدر شلوغ شده است 

.............

نوشتن یا ننوشتن

نوشتن یا ننوشتن مسئله این است... 

و به قول برادرم عین القضات: 

هر چه‌ می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه‌ در این روزها نبشتم همه‌ آن است که‌ یقین ندانم که‌ نبشتنش بهتر از نا نبشتنش . ای دوست نه‌ هر چه‌ درست و صواب بود روا بود که‌ بگویند...و نباید که‌ در بحری افکنم خود را که‌ ساحلش بدید نبود.
چیزها نویسم( بی خود) که‌ چون (واخود) آیم بر آن پیشمان باشم و رنجور
ای دوست می تر سیم و جای ترس است از مکر سر نوشت
حقا... به‌ حرمت دوستی که‌ نمی دانم که‌ این که‌ می نویسم راه‌ سعادت است که‌ می روم یا راه‌ شقاوت؟
کاشکی, یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی می یافتمی
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم _ هم رنجور شوم از آن به‌ غایت
چون در معاملت راه‌ خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم
چون احوال عاشقان نویسم نشاید
چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید
***
و هر چه‌ نویسم هم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
و اگر گویم هم نشاید.
اگر خاموش گردم هم نشاید
اگر این واگویم نشاید
اگر وانگویم هم نشاید
و اگر خاموش شوم هم نشاید 

 

 

 

شاید به زودی آمدم و نوشتم......

توتم پرستی

به نام قلم‌-به یاد علی

تو گفتی که قلم توتم من است

به صلیب کشیدند قلم را به جرم رعشه

و تازیانه برگلوی سرخ او

که ضجه می زند

و داد می زند

شکستند حرمت نون و القلم

قلم را دزدیدند

اسیرش کردند

تازیانه اش زدند

تبعیدش کردند

تکه تکه اش کردند به نیشخط رنج

به جرم بودا

به جرم معبد

به جرم مسیح

ورشحه‌ی مطبوع عشق

به جرم توتم که می گفتی

هرکس توتمی دارد

و توتم من قلم است

و قلم توتم قبیله من است

خدای همه‌ی قبایل

خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد

به هر آنچه از آن می ترواد سوگند می خورد

به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند می خورد

و من؟

قلم خویشاوند آن من راستین من است

عطیه‌ی روح القدس من است

زبان دفترهای خاکستری و سبز من است

به صلیب کشیدند قلم را تا نگوید

تا نشنود زمزمه درهای پسری که ناله می کند: آقا ادکلون بدم

خانم ادکلون بدم

چشمانم را کور کردند تا نبیند

چشمان شرجی زده‌ی دخترکی که دریا را تا فلق بدرقه می کند

تا بابایش برگردد

اما قلم توتم من است

او نمی گذارد که فراموش کنم

که فراموش شوم

که با شب خو کنم

که از آفتاب نگویم

که تسلیم شود نومید شوم

به خوشبختی رو کنم

به تسلیم خو کنم

به صلیب کشیدند قلم را به جرم رعشه

زبانم را بریدند

تا نگوید که یک با یک برابر نیست

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلم

به صلیبم بکشند

به چهار میخم کوبند

به قلمم سوگند

به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند

اگر تمام عالم

کور و کر و گنگ و لال شوند

تا نبینند و نشنوند و نگویند ضجه های کودکان پا برهنه را

دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم

که قلم اعجاز ایمان است

تو گفتی قلم توتم من است....

یا علی

دوباره هبوط کردم...

ای کشور من:

فریادی از دکتر علی شریعتی

حلاج شهرم

کسی نمی داند که زبانم چیست؟

که دردم چیست؟

که عشقم چیست؟

که دینم چیست؟

که زندگی ام چیست؟

که جنونم چیست؟

که فغانم چیست؟

که سکوتم چیست؟

ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام

 تو را پیش از این ندیده ام

پیش از این، دور از تو در اقلیم دیگری می زیسته ام

من از کشور دیگری آمده ام اما با کوه و دشت تو

با رودها و دریاچه ها و مزارع سرسبز و باغ های خرم و پرندگان رنگین و زیبای تو

با وماه و خورشید وستارگان تو آشنایم

سخت آشنایم

آنها نیز با دل من آشنایند

من همه ی عمر به دنبال تو می گشتم

من در روح اجدادم تو را می جستم

من آنان را در این راه می راندم

من آنها را به سوی تو می کشاندم

من اکنون کاشف سرزمین تازه ای نیستم

من وطنم را یافته ام

من در غربت زادم

پدرانم همه در غربت زادند و زیستند و مردند

و هرگز با غربت خو نکردند

هرگز با مردم سرزمین بیگانه نساختند،دل نبستند

همواره در حسرت میهن خویش، سرزمین روح و سرشت و نژاد خویش بودند

یاد او را لحظه ای از یاد نبردند

چو من نیز با باغ های سبز وسرخ سرزمین بیگانه انس نبستم

مرا نفریفتند

هم چنان استوار و صبور

دل به جست و جوی سالیان دراز بستم و تو را یافتم

تو را ای کشور من ،ای آشیانه ی من

ای که از آب و گل توست جان و تن من

ای که در تو من آواره نخواهم بود

در دامن مهربان تو آرام خواهم شد

در کنار تو پریشانی و غربت و بیگانگی را از یاد خواهم برد

نمی دانی که چه نیازی به گم شدن دارم

 به نیست شدن دارم

دوست دارم در پیچ و خم دشت های ناپیدای تو گم شوم

در عمق دریاهای اسرار آمیز تو غرق شوم

در قلب صحراهای خیال انگیز تو محو شوم

دردهای کهنم را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم.

ای که هوای من شده ای

دم زدن در تو حیات من است...

 

یک شعر هم از دوست خوبم علیرضا بهمن زادگان

دریا

می ترسم به خودم بیایم

با تو تمام شهر را قدم زده باشم

و به اندازه تمام کوچه های تاریک زندگیم

بوسیده باشمت

من اما

ماهی آبگیرم

در تو زود می میرم

 

ویک کار جدید از خودم

دوباره طعنه می زنی

 که عشق یک اتقاف است

چه قدراین واژه ها بی تابند و بی قرار

این جمله ها

و این شعرهایم

که مرا یاد تو می اندازد

و نکیر و منکری که مسیر ابروانت را گز می کند

ومرا یاد جهنم چشمانت می اندازد

که خیل کافران مومنت را به جرم عشق  

به جرم واژه ها 

انا الحق 

حلق آویزشان کردند

و تو اصرار می کنی

این عاشقانه ترین مسیر ساحلی آن بعد ازظهر دلگیرترین جمعه ماست

 هزار سال از آن روز می گذرد

تو این دروغ های بزرگ را از تقویم ها یاد گرفته ای

ولی تقویمی که به تو هدیه دادم

هزار و شاعر تا عصر جمعه بیشتر دارد

و تو داری هنوز طعنه می زنی

که عشق یک اتفاق است.

یا علی