اینجا
در شهری شلوغ
طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...با دیوارهایی که با من حرفهایی ندارند برای گفتن.. هر روز کسی به نام من... با خواب هایی آشفته... و نیازهایی آشفته تر ... هر روز کسی به نام من...
صبح ها از خودم بیرون میزنم... از معبدم بیرون میزنم... و میروم... توی آدمها گم می شوم...
چهره هایی غریب.. وچشم هایی غریب تر...
گاهی تندتند راه می روم و چشم هایم را می دزدم و فقط سنگفرشهای پیاده رو تا کسی را نبینم... تا جشم هایم کسی را نبیند و گاهی چنان آهسته قدم می زنم تا همه آدمهایی را که از کنارم رد می شوند و از کنارم رد نمی شوند همه را و همه را ببینم. بسیار چشم در چشم آنها می شوم و غربتم را در عمق چشمهای خسته آدمکانی که خسته از سر کار بر می گردند و یا خسته تر از خویش تکاپو می کنند-نظاره می کنم.
چقدر این چهره ها غریبند..چقدر این چشمها خسته اند.. و نگاههایی سرد.. که به دنبال آشنایی می گردند. که به دنبال نگاهی گرم می گردند...
و هر روز کسی به نام من...
در شهری شلوغ..
طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...